آخرین شب گرم رفتن دیدمیش، لحظه های واپسین دیدار بود
او به رفتن بود و من در اضطراب، دیده ام گریان دلم بیمار بود
گفتمش از گریه لبریزم مرو، گفت: جانا ناگزیرم ناگزیر
گفتم او را لحظه ای دیگر بمان، گفت: میخواهم ولی دیرست، دیر
ناگهان آهی کشید و گفت وای، زندگی گاهی زیباست، گاهی زشت
گـریه را بس کن، مــرا آتش مـــزن، نــاگـزیرم از قبـول سرنـوشت
شعله زد در من چو دیدم موج اشک، برق زد در مستی چشمان او
اشک بی طاقت در آن هنگام ریخت، قطره قطره از سرمژگان من
از سخن ماندیم و با رمز نگاه، گفت: میدانم جدایی زود بود
بـا نـــگاه آخــرینش بین مـا، هـای هـای گـــــریه بــدرود بــــود